گذشت عمر و دل از حرص سر نمی تابد
کسی عنانم از این راه بر نمی تابد
درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بی خبر نمی تابد
جهان ز مغز خرد پنبه زار اوهام است
چه سود برق جنون یک شرر نمی تابد
غبار عجز من و دامن خط تسلیم
ز پا فتادگی از جاده سر نمی تابد
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمی تابد
نشان من مگر از بی نشان توانی یافت
و گرنه هستی عاشق اثر نمی تابد
نمی توان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز بجز سجده بر نمی تابد
نزاکتی ست در آیینه خانهٔ هستی
که چون حباب هوای نظر نمی تابد
نگاه بر مژه دامن فشان استغناست
دماغ وحشت من بال و پر نمی تابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه به جز گوش کر نمی تابد
شبی به روز رساندن کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمی تابد
ز خویش می روم اینک تو هم بیا بیدل
که قاصد آمد و هوشم خبر نمی تابد